مدتی نبودیم....
حال نداشتیم....
برگشته میگه هیسسسس! یه وقت سلیمی نشنوه، حرفشو میکنه تو حلقم که بخورم... من هم میخورم! نمیتونم بهش نه بگم... بهش میگم باشه اشکال نداره اصلا از فردا اسممونو بنویس بده به سلیمی... تو گوشش میگم به تخ...م!
اون یکی برگشته میگه یادش بخیر تو هر خیابونی راه میرفتیم، بیست و پنج نفر میگفتن سی دی زهره هزار تومن! میگم آره دوم راهنمایی بودیم فکر کنم؟ چقد خر بودیم! یعنی الآن نیستیم؟
میگه بیا بریم خواننده شیم! برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! آخه داماد سربالا؟
آخه میگن فرهاد خودکشی کرده، نظرت چیه خوانندگی رو بیخیال شیم؟
تا اسم فرهاد رو شنیده، خیلی سرخوش اومده میگه بچه ها بچه ها فرهاد تو آهنگش میگه کاند/وم! گوشاش کره، فرق بین کندور و کاند/وم رو نمیفهمه!
یعنی از این به بعد ترکی صحبت کنیم؟
آخه ساندویچ های مهرثمرین کجاش خوشمزه س؟ زر مفت میزنه واسه من...
میگم فردا هم امتحان فیزیک دارم هم ریاضی! چه خوبه که بیخیال بیخیال دارم ول میچرخم و قهوه تلخ اورجینال (!) نگاه میکنم!
پست قبلیمو تکذیب میکنم! فقط و فقط اورجینال بخرید! حالا میخواد یک میلیارد دلار هم در بیاره، اگه داره گران میده انشالله کوفتش بشه! اگه نه هم که باز کوفتش بشه! آخه چقد مایه داری پدرسوخته!؟
یکی بیاد منو برینه از این سرخوشی دربیام!
داشتم میگفتم یادش بخیر پستهای تابستون! چه حس و حالی داشت... درس میخونیم...
ابی ترکونده با این آهنگ نوازش! به هر کی که تونستید بلوتوث کنید، بذارید آهنگ جهانی شه!
خداحافظ آیا؟
...
دارم از باشگاه برمیگردم.(از محله ی کلاس بالای حصارک بالا!!)منتظر ماشینم.یه ماشین شخصی میاد جلوم نگه میداره...
-آقا داریوش؟
داره با گوشی حرف میزنه...
با علامت سر تایید میکنه که مسیرش میخوره و با دست اشاره میکنه ساکت!
سوار میشم.یه جوونه بیست و هفت هشت ساله.از اون بچه های تیر حصارک!
کاملا مشخصه داره با دختر حرف میزنه-نیش تا بنا گوش باز/لحن به شدت اوا خواهری/سه بار رد شدن خطر از بیخ گوشمان در اثر هواس پرتیه راننده/حرف زدن به مدت طولانی!!-بالاخره هماهنگ میکنه با دختره که نیم ساعت دیگه با ماشین بره دنبالش!گوشی رو قطع میکنه...
-داداش یه کم آروم تر بگو داریوش اگه میشنید که خیار میشدم جلوش!!
-چرا؟!
-آخه بهش گفتم بچه گوهردشتم.گفته بودم تازه از خونه اومدم بیرون.تابلو میشد خونه مون گوهردشت نیست.
-آها...!
-من تو خط فلکه-سیزدهم کار میکنم.رفیقم اونجا رئیس خطه.میرم اونجا...
-(یه جوری که نشنوه!)خب که چی؟!
-با طرف اونجا آشنا شدم...
-به سلامتی...موفق باشید!
-الانم دارم میرم دنبالش.
-بله متوجه شدم!!!
-میخوام ببرمش درو داهاتای برغان عشق و حال(کلمات این قسمت به دلیل مسائل اخلاقی جایگزین شد!!)
-خونه داری اونجا؟!
-نه ولی جای خلوت زیاد داره اونجا ها!!
-ولی میگن اونجا مامور زیاده ها...
-به ک........ت(خیلی بی ادبی!!)حاجی.اینو نگاه...
از جیبش یه کارت دراورد...دقیقا متوجه نشدم کارت چی بود.اما هرچی بود یه علامت خوشگل سپا.ه روش بود...
محمدرضا:از این به بعد منو با این اسم(Unicorn)بشناسید!...
برگشته میگه جان من کپی نکنید...!
با خودم میگم خب راست میگه بیچاره زحمت کشیده، پدرش در اومده، سه میلیارد خرج کرده سریال 90 قسمتی ساخته... حداقل باید پول ساختشو در بیاره...
میبینم که تو خارج از ایران همه اورجینال میخرن و چهل پنجاه تومن میدن به یه CD... حالا میخواد آلبوم موزیک باشه یا برنامه یا هر چیز دیگه ای... تصمیم میگیرم من هم به عنوان یک شهروند (آریان جون یدونه ای!) با شعور، همه مجموعه هاش که اومد بیرون، برم همون مغازه سر کوچه و اورجینال بخرم... بعدش هم به خودم افتخار میکنم... یه ابرو رو میدم بالا، سینه مو میدم جلو میگم هادی جون یدونه ای!
اصلا از این به بعد فقط اورجینال میخرم... بذار بگن آدم با شعور و با فرهنگیه!
یکی نیست بگه آخه پسره ی خر! اونی که چهل پنجاه تومن میده به یه سی دی، باباش داره ماهیانه 2 الی 6 هزار دلار حقوق میگیره؛ نه کسی که باباش زور بزنه بترکونه هر ماه 500،600 دلار در بیاره...
اونی که ده دقیقه اول سریالش رو زار میزنه کپی نکنید، با فروش فقط یه مجموعه از سریالش، فقط و فقط با فروش یه مجموعه از سریالش به 5 میلیون آدم از 75 میلیون نفر، 12/5 میلیارد تومن به جیب میزنه...
حالا اینو تو سی ضرب کنیم ببینیم تو فروش این سریال چقدر در میاره...
به شخصه (!) تا جایی که بشه میخوام قرض بگیرم و قرض بدم! ولی جان من کپی نکنید...!
نمیدونم والا...
کپی کنم؟ کپی نکنم؟ قرض بدم؟ بگیرم؟
دور هم باشیم...!
یاد ۳شاتگان بدست افتادید آیا؟
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم" دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...
ببین خنده دار نخواهد بود
اگر تمام جانوران باغ وحش آزاد شوند
و به من و تو نگاه کنند؟
و خنده دار نخواهد بود
اگر آنها ما را توی قفس بگذارند
و کانگوروها و خروس جنگی ها پشت قفس سن ما را حدس بزنند!
و خنده دار نخواهد بود
که میمونها جلو بیایند و به طرف ما کلوچه با طعم موز دراز کنند...
و خنده دار نخواهد بود
که بزها به تلافی، بجای علف به ما پوست خیار بدهند...
و خنده دار نخواهد بود
اگر کرگدن ناگهان فریاد بزند:
"زیاد به قفس نزدیک نشوید من می ترسم!
چون
آدمها واقعا خطرناک هستند..."
باور کنید
حیوانها هم می فهمند...
* یکی نیست بگه خب حالا که چی؟ واقعا چه هدفی داشتم از این پست؟