آتش نشان

شلنگ به دست...!!

آتش نشان

شلنگ به دست...!!

محرم ،

     ماه خون ،

            ماه ...ون!


سومیه رو جدی میگم، تو تکیه کلاک که تعزیه برگزار میشه هرسال، بیشتر از نصف جمعیت همسن ما، دست همشون هم گوشیه و دارن ور میرن باهاش و هی پسرا دخترا رو می نگرند و دخترا هم بدتر از اونا می آمارند...!  یارو اصلا نمیدونه امام علی چرا با یزید جنگیده ها، ولی وقتی هم میاد اصلا حواسش به تعزیه نیست...


 بنده خودم هم زیاد با تعزیه حال نمیکنما، منظورم اینه که فکر نکنید منظورم اینه که اینطوری مینویسم تا فکر کنید باید برید تعزیه بشینید داستان نگاه کنیدا... ولی وقتی میرن دیگه به بقیه احترام بذارن...

  حالا پاشدم رفتم مسجد خودمون ، آخونده برگشته میگه حضرت زهرا (واقعا نمیدونم چرا به زنها هم میگن حضرت!؟) اراده کرد که یه کسیو نفرین کنه، فقط وقتی اراده کرد ستونهای مسجد قدری رفت بالا که یه آدم از زیرش راحت رد میشد! حالا تازه فقط اراده کرد که نفرین کنه اگه نفرین میکرد که دیگه هیچی... میگه کله شو کرد تو یه تنوری که کله امام حسین اون تو بوده، بعد گفت اه حسینم تو اینجاییی؟! بعد یه نوری از تنور زده بیرون که تا ته آسمون روشن شد!


فرداش رفتم مدرسه، یکی از بچه ها برگشته میگه به کسی نگی من جی اف دارما؟ فقط تو میدونی و یکی دیگه...  بهش گفتم خب چه ربطی داشت به موضوع پست من؟ گفت: ها؟  ... البته اینجارو اون راست میگفت... اصلا چه ربطی داشت؟



و دیگه اینکه درسته «چرند و پرند» نوشتم ولی شما هم دیگه خودتونو چ.س نکنیدا... اصلا کی گفت که پستو بخونید؟... اصلا بیایید رو سر/ش پست بخونید...! بی تربیت هم باباته! بهش بگو مامانش برداشت رفت دیگه هم پس نیاورد! فکر کنم خیلی حال کرد باهاش...






پ.ن:ماه محرم رو تسلیت میگم...

پ.ن۲:برگشتیم...شهید که نشدیم ولی جانبازمون کردن!

پ.ن۳:خدایا شکرت...!!

یاد باد آن روزگاران...یاد باد(۲)

...

تیر ماه...

گفتم اگه نامرئی بودم میرفتم دنبال دختر پسرا دست پسره رو میگیرم میزنم تو کله دختره که دعواشون دربیاد بخندیم!!...الان اگه نامرئی بشم میرم دست دختر پسرایی که دارن از هم دور میشنو میذارم تو دست هم و خودمم میشینم نگاشون میکنمو گریه میکنم...

اون موقع دیس فرزانگان میدادیم کلی حال میکردیم...الان هرکی دیس فرزانگان بده خودم میزنم شقه ش میکنم!!!

اون موقع برام زور داشت که با پای تو گچ از رو سکو بازی رو ببینم...ولی الان دیگه نه...چون فوتبالو رسما گذاشتم کنار!

هادی و جوادو سینا اون موقع با هم وب زدن...الان سینا که هست ولی نیست!!هادی هم که اومده ور دل من...جواد مونده تک و تنها!

انقدر تو جو بودم که با پای تو گچم میرفتم جشن نامزدی میرقصیدم!!!الان با پای سالم عروسی نمیرم!!

اونموقع جدید ترین مد شلوارو نشونتون دادم...الان یه مدل جدید تر اومده تا دور گردن٬کراوات سر خود!!

اون موقع یارو با گوشیش بهم کرم ریخت رید(!!)تو اعصابم...الان میدونم طرف هم مدرسه ایم بوده ولی قسم میخوره من بعد از اینکه برام میس انداخته گوشی رو خاموش کرده!!

به روش ریاضی اثبات کردم اگه درس بخونیم میفتیم پس درس نخونیم که راحت قبول شیم!ولی نمیدونم الان چرا درس نمیخونم میرم سر جلسه امتحان هیچی بلد نیستم!!!!


رسیدیم مرداد...

گفتم بت بتمن پسره سوپرمنه!!...خب هست دیگه الان چیزی نمیتونم بگم!!

اومدم رمز وبلاگمو عوض کنم فکر کنم رمزو اشتباه وارد کردم و مجبور شدم یه وبلاگ دیگه بزنم بعد دوباره تونستم رمزو پیدا کنم برگشتم اینجا!...میدونی قضیه چی بود؟وقتی داشتم رمزو عوض میکردم زبونش فارسی بوده بعد موقع ورود به مدیریت وبلاگ رمزو به زبون انگلیسی میزدم!!!مگه چیه خب آدم اشتباه میکنه دیگه!!

گفتم گدا هم گداهای قدیم...ولی حالا که فکر میکنم میبینم اینا درامدشون از قدیمیا بهتره...اصلا شاید منم بزنم تو همین کار!!

میگفتم من درآینده فیلسوف میشم...ولی فقط خدا میدونه چه پخی میشیم درآینده!!

گفتم برید کارت اهدا عضو بگیرید...الانم دیر نیست...اگه میخواید از اینجا برید ثبت نام کنید.

سوتیای هم باشگاهیمو مینوشتم!...الان دلم براش تنگ شده...خیلی وقته ندیدمش.آخه اون تو رده امیدامون بود که بازیاشون یه ماهی میشه که تموم شده...

گفتم پول همیشه عامل خوشبختی نیست...ولی حالا میفهمم که پول دقیقا باعث خوشبختیته!!

اون موقع با آریان تو مدرسه گیر افتاده بودیم زدیم زیر خنده...الان هرروز تو مدرسه اشکمون درمیاد!


پ.ن:این داستان همچنان ادامه دارد...

رضا شیری-من به تو علاقه مندم


ظهر بود...

   خورشید ناجوانمردانه می تابید...


 مدام برایمان چسی می آمدند...

                 

    زیر باران حملات آفتابه بدستان طاقتمان تاب آمده بود و دیگر امید چندانی نداشتیم...


  بچه ها با لبخندهای تلخشان سعی میکردند آخرین لحظاتشان را زیبا سپری کنند...


        همه میدانستیم در محاصره دشمن دیگر کارمان تمام است...

 

 گفتیم بس است شرارت! حداقل داریم مردانه میمیریم...


 با خود گفتیم ۲۰ سال دیگر کسانی هستند که به یادمان باشند و بدانند که بیهوده نمردیم...


ناگهان خمپاره ای آمد و بین بچه ها جا باز کرد...

.

.

.

   چند دقیقه بعد، همگی مرده اند...   الا بیسیمچی که ۱۶ سال بیشتر نداشت...، ترکش خمپاره از میان پاهایش رد شد و جان سالم بدر برد... بچه ها حاجی محمدی صدایش میزدند...

تا جایی که میتوانست دوید و بسمت کوههای کردستان گریخت...




* آره دیگه یکشنبه میریم شلمچه !!!

دخترا همگی بسوزن!...  آخ جووووون! تو غذامون کافور میریزن... ولی اینجور چیزا جلو مارو نمیگیره، بچه ها قویتر از این حرفان...





یاد باد آن روز گاران...یاد باد

امروز جو گرفت شروع کردم آرشیو وبلاگمو از اولش خوندن!!به سرم زد چندتا پست بنویسم راجع به کلّ پستایی که تاحالا نوشتم...

پس شروع مینمایم!

روز اول(هفدهم فروردین)بعد از ۱۵ روز بدون وبلاگ سر کردن این وبلاگو که ساختم نوشتم من برگشتم!...ولی الان رفتنو به هر چیز دیگه ای ترجیه میدم!...

نوشتم این نیز بگذرد اما نمیدونستم اتفاقای بد زندگیت و اشتباهات با اینکه تاریخشون میگذره ولی تاثیرش تا ابد تو زندگیت میمونه و باعث میشه یه چیزایی رو از دست بدی و آرزوی داشتنشون تا ابد به دلت بمونه.

نوشتم یه داور ایرانی تو یه بازی دوبار سوت پایان بازی رو زد...اونموقع نمیدونستم یه داور اروپایی قبلا تو ی بازی به یه بازیکن دوتا کارت زرد داده ولی اخراجش نکرده!!!

اونموقع خدا خدا میکردم خانوادش بیخیال اون قضیه شن ولی الان دیگه گوشی داره!!(مخاطب خاص!)


اردیبهشت شد...!

گفتم قبل از اینکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنید چند قدم با کفشاش راه برید و نمیدونستم یه روزی میاد که به خاطر قضاوت زود و اشتباهم بخشی از زندگیمو از دست میدم...

اون موقع میگفتم بدشانسی یعنی اینکه وقتی داری از رو دیوار مدرسه فرار میکنی بگیرنت و نمیدونستم اینا همش خاطره میشه بعدا بهش میخندیم...نمیدونستم بدشانسی اینه که بعضی از دوستام دارن تجربه ش میکنن.

اون موقع پست مینوشتم بیاید کل کل کنید...الان دیگه حالم از هرچی کل کله به هم میخوره!...

میگفتم خرداد هم اومد و من هیچی درس نخوندم ولی الان میفهمم که معنیه درس نخوندن چیه؟!

آخه اون موقع حداقل روزی نیم ساعت درس میخوندیم ولی امسال قربون خودم برم مدت زمان مطالعه م تو طول یک هفته به یک ساعت و نیم نمیرسه!!


خرداد ...

کلی حال کرده بودم که پرسپولیس قهرمان جام حذفی شد و رفت آسیا...الان پرسپولیس قهرمان جهانم بشه میگم به درک...خودم چه پخی میخوام بشم تو فوتبال؟!

اون موقع از پشت تلفن با فائزه جون اشتباه میگرفتنم!...شاید الانم بگیرن!!

اون موقع فوتسال ایران تو آسیا قهرمان میشد کلی حال میکردم...الان دیگه آسیا خز شده!ایشالا جام جهانی...!!

اون وقتا یه مشت بیکار میومدن چرت و پرت میگفتن یه سری دیگه هم باورشون میشد!!الان اون بیکاره تو کلاس از طرف بقل دستیش معذرت خواهی میکنه!!!(مخاطب چند تن از بکس کلاس!!)

حاضر بودم برم پیش معلم فیزیکمون امتحان فیزیکی بدم ولی امتحان فیزیک ندم...الان با این معلم فیزیکی که داریم(طول و عرضش با هم برابره!صدو پنجاه کیلو وزنشه!!)حاضرم بیستا امتحان فیزیک بدم ولی اصلا به امتحان فیزیکی فکرم نکنم!!

سیستم(!)تاییدی رو از رو نظرام برداشتم...هنوزم همونجوریه!

همینجوری الکی یه پست مینوشتم...الانم زیاد الکی پست مینویسم!

یاد گذشته میکردم و میگفتم کاش هیچوقت نبود ولی الان آرزو میکنم کاش تا ابد میموند...

میگفتم بعضی آدما از سگم کمترن ولی نمیدونستم خودم ازون آدما هم کمترم!...



پ.ن:ادامه دارد...

پ.ن۲:بعضی جاهاش احساسی شد...هادی با احساسات من بازی نکن...!!!!

پ.ن3:فرزاد فرزین-کشتی صلح