آتش نشان

شلنگ به دست...!!

آتش نشان

شلنگ به دست...!!

من...دیگه من نیستم!

فکر کنم سه چهارم کسایی که تو وبلاگم میان منو دیدن و با اخلاقم آشنان...میدونن که از هر فرصتی استفاده میکنم که یه تیکه ی خنده دار بندازمو بقیه رو شاد کنم...

ولی من...دیگه من نیستم!

نمیدونم تا کی ولی مطمئنا برا یه مدت طولانی دیگه اون آدمه شاد و خوشحال نیستم.کارم شده اشک و گریه و بغض و ناله و آه و ...

هادی جون فعلا تا وقتی که من دوباره من بشم وبلاگ دستت باشه...حالا حالا ها دیگه آپ نمیکنم. خیلی ببخشید ولی فعلا بهتون سر نمیزنم.هادی مواظب وبلاگ باش...

بچه ها فعلا تا وقتی برگشتم...وقتشو فقط خدا میدونه.



پ.ن:من خیلی خرم...

من و هادی...

اگه تازگیا سه شاتگان به دست رفتید که هیچ ولی اگه نرفتید برید این پستو که هادی(red beetle) گذاشته بخونید...

من و آریان و مدرسه!

امروز حدود ساعت12و نیم بود...تلفن خونه زنگ زد.آریان بود.گفت محمدرضا میای مدرسه من مدرسه م میخوام فیزیک بخونم برا امتحان بیا با هم بخونیم.منم که خراب رفاقت پا شدم سریع حاضر شدم رفتم مدرسه.آریان تو کلاس خودمون رو به پنجره نشسته بود داشت بیرونو نگاه میکرد...سلام کردم. گفت تو کی اومدی من دارم بیرونو نگاه میکنم تو اومدی بفهمم بترسونمت...بچه عاشقه دیگه چیکارش میشه کرد؟!منو ندیده بود که از اونجا رد شدم.

سرتونو درد نیارم نشستیم به قول خودمون با هم فیزیک خوندیم...حدود ساعت 2 و نیم بود هوا خیلی گرم.آریان گفت بیا بریم طبقه ی پایین کولر داره هوا خنکه.اومدیم پایین دیدیم کولرا خاموشه...

هیچکس تو مدرسه نیست...رسیدم جلوی در.دست انداختم که درو باز کنیم که بریم بیرون و اوج ماجرا اینجا بود که در مدرسه قفل بود!!یه ذره همدیگرو نگاه کردیم و طبق معمول زدیم زیر خنده... با اینکه میدونستیم بدبخت شدیم ولی داشتیم میخندیدیم.

شروع کردیم به گشت زدن تو مدرسه برای پیدا کردن یه راه فرار.اما دریغ از یه سوراخ به اندازه ی سوراخ ک...!!همه ی درا هم قفل بود.کلی تو مدرسه گشتیم.خیلی تشنه مون بود.رفتیم تو آبدار خونه و در یخچالو باز کردیم یه بطری آب درآوردیم که بخوریم.داشتیم آب میخوردیم که یه دفعه:
-تق!...صدای در اومد.گفتم آریان بدو بدبخت شدیم تو آبدارخونه بگیرنمون ک...مون گذاشتن!

آریان بطری رو پرت کرد تو یخچالو دوید بیرونو منم دنبالش...یه دفعه دیدم در بطری دست منه!

دوباره برگشتم تو آبدارخونه که دروشو بذارم سر جاش که دوباره همون صدا اومد...شاشیده بودیم به هیکل خودمون!! وقتی دقت کردیم فهمیدیم باد میزنه و در کلاسا رو میبنده و اینجوری صدا میده

واسه همین در همه ی کلاسارو بستیم.در همین گشت گذار تو مدرسه رسیدیم جلوی دفتر مقدم.در دفترش باز بود...گفتم آریان این دفترش بازه بیا بریم کرم بریزیم!!

آریان یه دفعه داد زد ممد این اینترنت داره!و پرید کامپیوترو روشن کرد طبق معمول اولین کاری که کرد این بود که بره تو سایت تراوین!داشت واسه خودش حال میکرد که یه دفعه یه صدا اومد.اینم نکرد حداقل مانیتورو خاموش کنه...کلا کاپیوترو از برق کشید!!اومدیم دیدیم دوباره صدای در بوده!!

کم نیاوردیم گفتم آریان روشن کن کامپیوترو میخوام همین الان خبرشو به بچه ها بدم.

نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم به نوشتن...آریان رفته بود دم در نگهبانی بده که اگه کسی اومد خبر بده...یه دفعه دیدم صدای کلید میاد و آریان داره میدوه به سمت من!کیف برداشتم با تمام سرعت دویدم بیرون که دیدم آریان نشسته داره میخنده.هرچی فحش بلد بودم کشیدم بهش. دوباره نشستم و شروع کردم به تایپ...بالاخره تموم شد..."انتشار" رو زدم.

5 ثانیه گذشت...جون مادرت اذیت نکن!...10 ثانیه...تورو قرآن،یا خدا،خواهش میکنم!...15 ثانیه...

هر چی نوشته بودم پرید!!!!!!

(آریان شاهد عینی این کارام بود:)از پشت کامپیوتر بلند شدم زدم تو سر خودم...افتادم رو دوتا زانوهام...با کف دستام کوبیدم به زمین.داشتم زمین و زمانو فحش میدادم.خوابیده بودم رو زمین داشت گریم در میومد.

یه دفعه یادم افتاد باشگاه دارم!ساعتو نگاه کردم.3 و 20 دقیقه بود.من ساعت 3 و 45 باید میرسیدم باشگاه اونم کجا حصارک!!

-آریان چیکار کنیم؟!

-نمیدونم بریم با بلندگوی مدرسه میرزکی رو صدا کنیم!!

-ول کن از پنجره ها داد میزنیم بیاد درو باز کنه...

بالاخره بعد از کلی داد بیداد اومد و وقتی مارو اونجا دید انگار که تو خونش دزد دیده!!هرچی بلد بود بارمون کرد!

با کلی خواهش تمنا اومد درو باز کرد و ما بالاخره از این محلکه(!)جان سالم به در بردیم!!



پ.ن:به خدا همش راست بود...هیچی از خودم زیاد نکردم.

ثروت...

همیشه ثروت عامل خوشبختی نیست...




داور خشن

این داوره زده رو دست کلینا!! دهن سرویس چه زوریم داره!